· اصل اول | ||
· اصل دوم | ||
· اصل سوم | ||
· اصل پنجم |
كسانى هستند كه اگر نام آنان را به ياد بياوريم، احساس مىكنيم كه وارد غارهاى تاريخ شدهايم تا از آنها رد پايى بيابيم. بايد اينجا و آنجا شمعى بر افروزيم تا بتوانيم آنها را بشناسيم و با طرز تفكرشان آشنا شويم.
[در مقابل]، كسانى هستند كه اگر به يادشان بيفتيم احساس مىكنيم كه نامشان زمان را در مىنوردد و در افقهاى وسيعى اوج گرفته و ما را با بىنهايت پيوند مىزند و در همهى موقعيّتهاى حيات حركت مىدهد، تا آنجا كه چيزى نمىيابيم جز اينكه به صراحت يا به اشارت از او حكايت مىكند. زمانى كه به عقل آنها راه مىيابيم و وارد آن مىشويم، سراسر درخشندگى مىيابيم. برخلاف بسيارى از عقلها كه وقتى وارد مىشويم به چيزهاى زيادى نيازمنديم تا انديشهاى را در آن بيابيم و درك كنيم.
افرادى هستند كه اگر به ياد آنها بيفتيم احساس مىكنيم كه ما را ذهنى مىسازند تا آنجا كه تصور مىكنيم اگر با آنها همراه شويم از زندگى فاصله مىگيريم. و كسانى هستند كه اگر يادشان كنيم. احساس مىكنيم كه اگر انديشهى انتزاعى دارند آن را با پويايى به واقعيت نزديك مىسازند.
اين امام على(ع) است، كه اگر تاريخ او را محاصره كند تا موانعى در برابر او قرار گيرد و عواملى كه خواسته او را محدود كند و افقهاى كوچكى كه نام او در آن مطرح شده و تعصبهايى كه او را عنوان خود ساخته است، على(ع) را در چنين جاهايى نخواهى يافت.
على(ع) انسانىست كه در تمام زندگى خود با خدا زيست؛ نه صوفيانه كه همه عواطف را مهار كند، بلكه بدانسان كه تو را وا مىدارد با بندگان خدا زندگى كنى، سرگذشتها و مشكلات آنها را لمس كنى و از طريق خدا در ذهنهاشان، خردى و از جانب وحى الهى، در انديشههاشان انديشهاى بيافرينى. على با تمام وجود با خدا زيست.
على با اينكه در رأس هرم قدرت بود، با مردم مىزيست، با قلبى كه احساس مىكرد «لعلّ بالحجاز او اليمامة من لا طمع له بالقرص»، شايد در حجاز يا يمامه كسى باشد كه اميد دستيابى به قرص نانى ندارد.
شخصيت امام على(ع)
{و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه و اللّه رؤوف بالعباد}(بقره 207.)؛ «و از مردم كسىست كه جان خويش را به خشنودى خدا مىفروشد و خدا به بندگان، مهربان است».
{انما وليكم الله ورسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة ويؤتون الزكوة و هم راكعون}(مائده 55.)؛ «همانا دوست و سرپرست شما خداست، و پيامبرش و كسانى كه ايمان آوردهاند، آنان كه نماز بر پا مىدارند و زكات مىدهند، در حالى كه در ركوعاند».
اين دو آيه دربارهى امام على(ع) نازل شده است؛ آيه اول در شب هجرت هنگامى كه امام على(ع) در بستر رسولخدا خوابيده بود تا خروج رسولخدا(ص) از مكه پوشيده بماند و خدا بر اخلاص او به رسول خدا گواهى دهد؛ چون اخلاص به رسول، اخلاص به خداست.
آيه دوم هنگامى نازل شد كه امام در مسجد مشغول نماز بود و سائلى وارد شد و نماز امام مانع از آن نشد كه انگشتر خود را به او صدقه دهد.
در شخصيت او، همه چيز در خدمت خدا بود و اين چنين بود شمشير و قهرمانى و شجاعت او.
امام على(ع) احساس مىكرد كه مالك شجاعت، قهرمانى ، شمشير و... خود نيست؛ بلكه آنها را ملك خدا مىدانست.
شجاعت و قهرمانى براى او، ويژگى شخصى، و سلاح، ملك فردى نبود؛ زيرا او، آن را ملك خدا تلقى مىكرد و جز در مواردى كه خدا مىخواست به حركت درنمىآورد؛ و هميشه منتظر امر خدا و نبردى بود كه احساس مىكرد خدا به آن خشنود است. امام على(ع) به خود اجازه نمىداد به نبردى وارد شود كه احتمالا خشنودى خدا در آن نيست، و يابه ضرر اسلام تمام مىشود. هنگامى كه جنگهاى امام على(ع) را بررسى مىكنيم همه را همينگونه مىيابيم؛ از اولين جنگ او در بدر در كنار رسول خدا، تا آخرين جنگ او با خوارج، كه حياتش با آن پايان يافت.
امام على(ع) همواره در جستجوى مبناى شرعى جنگ بود و مىخواست بداند چگونه نبردى در راه خدا و راه اسلام صورت مىگيرد، نه در راه خود و شهوات.
ما، امام على(ع) را در جنگ و صلح چنين ديديم. صلح او نه براى مصلحت شخصى كه به خاطر مصلحت اسلام بود؛ حتى اگر به ضرر شخص او بود و بنابراين مىفرمود: «لا سلمن ما سلمت امور المسلمين»؛ «من هر آينه، زمام حكومت را به دست كسانى مىسپاريم كه موجب آسايش و سلامت امور مسلمين شود».
زمانى كه مىديد امور مسلمانان به صلح نياز دارد، صلح مىكرد و اگر مىديد حيات مسلمانان و مصلحت اسلام، در جنگ است، به نبرد مىپرداخت؛ و سرانجام، صلح و جنگ او در راه خدا صورت مىگرفت.
زمانى كه حركت مىكرد، همه چيز را در برابر خدا كوچك مىشمرد؛ و بنابراين از كسى نمىترسيد؛ چون خوف خدا وجود او را فرا گرفته بود و درك عظمت خدا او را از توجه به بزرگى ديگران باز داشته بود.
او قهرمانى بود كه نمىترسيد و حمله گرى كه فرار نمىكرد؛ اين چيزى بود كه رسول خدا در بيان شخصيت او براى مسلمين فرمود: «لا عطين الراية غداً رجلاً يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله كرار غير فرار لايرجع حتى يفتح اللّه على يديه»؛«فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه او خدا را و خدا او را دوست دارد؛ او حملهگرىست كه نمىگريزد و هيچ وقت پشت به جنگ نمىكند، تا اينكه خدا پيروزى را به دست او رقم زند».
او خدا را دوست دارد و به دشمنان خدا هجوم مىبرد؛ و خدا او را دوست دارد و نيروى خود را از خدا مىگيرد و در صحنه نبرد ثابت قدم مىماند؛ زيرا احساس مىكند كه با عنايت خدا حركت مىكند. اين روحيهاى بود كه امام على(ع) مىخواست مردم با آن حركت كنند؛ چون هر قضيّه، مسئله و نبردى كه از عمق ايمان و درون انسان برنخيزد، نبردى سطحى خواهد بود كه گامها در آن مىلغزد.
امام على(ع) پيش از بعثت
پيامبر گرامى اسلام، سرپرستى - حضانت- امام على(ع) را پيش از بعثت به عهده گرفت تا زيادى عيال ابىطالب را كاهش دهد؛ و به اين صورت امام على(ع) پسر خوانده رسول خدا شد كه آن حضرت، پيوسته در آفاق الهى و كرانههاى هستى به تأمل مىپرداخت؛ و بدينگونه پيش از رسالت با تمام وجود با خدا در ارتباط بود و على(ع) را نيز در فضاى اين تأملات شريك مىكرد و همه اخلاقيات ممتاز خويش را در جان و روان او جارى مىساخت. رسول خدا راستگوى امين بود و على(ع) را نيز همين گونه تربيت كرد.
اين همان چيزىست كه امام جعفر صادق(ع) بدان اشاره فرمود، زمانى كه يكى از اصحاب آن حضرت از او خواست كه چيزى به وى تعليم فرمايد كه به جايگاه على در نزد حضرت دست يابد، حضرت فرمود: «انظر الى مابلغ به على من المنزله عند رسول اللّه فافعله، فان عليا بلغ مابلغ لانه كان الصادق الامين»؛«نگاه كن به درجهاى كه على نزد رسول خدا بدان رسيد؛ پس تو همان كار را بكن. به درستى على به هر چه دست يافت، به اين علت بود كه او راستگوى درستكار بود».
صداقت امام على(ع) بود كه او را به حق پيوند داد؛ زيرا او هرگز از حق منحرف نشد؛ نه در امور پيش پا افتاده و كوچك و نه در مسائل بزرگ. و امانتدارى بود كه او را به مسؤوليت پيوند مىداد؛ زيرا او مسؤوليت اسلامى را امانت خدا مىدانست. در ارتباط خود با محيط، در همه مراحل زندگى و در همه عرصههاى كار و فعاليت.
اين همان على(ع) است كه با خدا زيست تا اينكه رسول خدا به رسالت مبعوث شد، و او را به اسلام دعوت كرد او نيز پذيرفت در حاليكه 9 يا 10 سال از عمر او مىگذشت.
برخى از مورخان مىگويند على(ع) اولين كودكى بود كه اسلام آورد و مىخواهند ضمنا بگويند اسلام آوردن او، كودكانه بوده است؛ اما رسولخدا(ص) زمانى كه او را به اسلام دعوت كرد، انديشه مرد بزرگى را در او مىديد وگرنه پيامبر چگونه او را به اسلام دعوت مىكرد و چگونه او را مورد خطاب قرار مىداد؟
على(ع) بعد از بعثت
على(ع) اسلام آورد و با رسول خدا حركت كرد و در خانهى پيامبر و در كنار او بود و آواز پر جبريل را هنگام نزول نزد رسول خدا مىشنيد، با رسول خدا مىزيست تا هر آيهاى كه بر او نازل مىشود و هر حكمى كه بر او وحى مىشود، بشنود.
از رسول خدا مىآموخت كه چگونه صبر كند آنجا كه رسالت و مكتب نياز به صبر دارد؛ چگونه حركت كند، آنجا كه رسالت نياز به حركت دارد؛ چگونه شدت عمل به خرج دهد، آنجا كه رسالت نياز به شدت عمل دارد، و چگونه مدارا كند، آنجا كه رسالت نياز به تسامح و مدارا دارد؛ بنابراين اخلاق او شبيه اخلاق رسول خدا بود تا آنجا كه وقتى مسيحيان نجران آمدند تا با رسول خدا مباهله كنند، اين آيه نازل شد:
{فمن حاجّك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبنائنا و أبنائكم و نسائنا و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين}(آل عمران ،61.)؛«هر كه با تو پس از آن دانشى كه به تو رسيد، دربارهى او -عيسى يا آن حق- ستيزه و جدل كند، بگو تا ما و شما پسران خويش و زنان خويش و خودمان را بخوانيم، آن گاه دعا و زارى كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم».
رسول، فرزندان خود؛ حسن و حسين و دختر خود (فاطمهى زهرا) و على(ع) را آورد. گويا فرمود على نفس من است. اين امتياز به علت خويشاوندى نبود وگرنه رسول خدا پسر عموهاى زيادى داشت؛ اين امتياز به علت ژرفاى شخصيت على(ع) بود؛ زيرا رسول خدا شخصيت على(ع) را در ژرفاى نفس خويش پرورش داد و خطوط اخلاق على(ع) را از خلال اخلاق خويش گشود.
تجارت با خدا
على(ع) در همهى عرصههاى زندگى، مسلمان و پيرو رسول خدا بود و اسلام در همهى انديشهها، احساسات و عواطف او حك شده بود. ما از سيره، سخنان و زندگى او در مىيابيم كه اسلام از ديدگاه آن حضرت، از معاملهى جان خويش با خدا بود؛ پس انسانى كه براى خود حسابى غير حساب خدا باز كند، يا منافع و مصالحى غير از مصالح رسالت خدا قايل باشد يا روابطى برقرار كند به جز روابطى كه خدا دوست دارد، مسلمان نيست؛ يعنى تمام زندگى انسان بايد براى خدا باشد.
{اذ قال له ربه اسلم قال أسلمت لرب العالمين} (بقره، 131.)؛«آنگاه پروردگارش به او گفت: گردن نهاده و تسليم باش، گفت: پروردگار جهانيان را گردن نهاده و تسليم هستم».
{قل ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى للّه رب العالمين * لاشريك له و بذلك أمرت و أنا اول المسلمين} (انعام، 162، 163.)؛ «بگو نماز و عبادتهاى من - يا قربانى حج من - و زندگانى و مرگ من، همه براى خدا، پروردگار جهانيان است * كه او را انبازى نيست و مرا به اين فرمان دادهاند و من نخستين مسلمانم».
على(ع) بر سر زندگى خويش معامله كرد آن جا كه بر اسلام پاى فشرد تا راه زندگى را به ما بياموزد و خداوند از او در آيهى زير سخن گفته است: {و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضاة اللّه...} (بقره، 207).
على(ع) مىخواست در معاملهى جان خود سود كند؛ و دريافت، سودى نزد خدا نيست جز اينكه جان خويش را در خدمت خدا قرار دهد و در راه او بذل جان كند؛ بنابراين زمانى كه رسول خدا از او خواست شب هجرت در بستر او بخوابد، بدون ترديد و با همهى خطرات، آن را پذيرفت و نپرسيد كه چه آسيـبى به او خواهد رسيد؛ فقط از زنده ماندن رسول خدا سؤال كرد تا از آيندهى رسالت مطمئن شود؛ آنگاه كه گفت: «يا رسول الله! آيا شما سالم خواهى ماند؟» رسول خدا فرمود: «بلى»، امام فرمود: «پس بفرماييد».
اين چنين، در بستر رسول خدا خوابيد و گرنه رسول خدا نمىتوانست خروج خود را از مكه بپوشاند. مردم كه مىديدند شخصى در بستر رسول خدا خوابيده، مىپنداشتند او رسول خداست.
هجرت به مدينه
على(ع) به سوى مدينه عزيمت كرد و رسول خدا به مدينه وارد نشد تا اينكه على(ع) به او پيوست و با رسول خدا حركت كرد. على(ع) امر پيامبر را به كار مىبست و از هر چه نهى مىكرد، اجتناب مىكرد و هر چه از او مىخواست اجرا مىكرد.
و [وقتى] جنگها پيش آمد، امام على(ع) مرد ميدان بود. مورخان نوشتهاند كه نصف كشته شدگان قريش در جنگ بدر به دست على(ع) كشته شدند و مسلمين در كشتن نصف ديگر شركت داشتند. او خود نقل مىكند كه در خلال جنگ به نبرد مىپرداخت و سپس مىآمد تا از رسول خدا مطمئن شود و او مشغول مبارزه بود، در هوا و فضاى رسول خدا مىزيست و او بود كه از رسول خدا دفاع مىكرد.
و زمانى كه در جنگ به ضرر مسلمانان ورق برگشت، او بود كه از رسول خدا دفاع كرد؛ حتى با سپر كردن خود. موقعى كه كتيبه از قريش بر رسول خدا هجوم آورد، رسول خدا فرمود: «يا على او را از من دفع كن».
در همهى جنگهاى رسول، او جنگجوى قهرمان بود تا آنجا كه وقتى در جنگ احزاب به نبرد عمروبن عبدود عامرى رفت، رسول خدا فرمود: «برز الايمان كله الى الشرك كله»؛ «تمام ايمان، در برابر تمام شرك قرار گرفته است».
على(ع) در برابر عمرو ايستاد. او گفت پدرت دوست من بود، برگرد دوست ندارم تو را بكشم. على(ع) گفت: اما من دوست دارم تو را بكشم. براى او رعايت دوستىهاى پدر يا قومش مهم نبود؛ تمام تلاش او بر اين بود كه موضع خود را در پيشگاه خدا حفظ كند.
جايگاه على (ع) نزد رسول خدا
على با رسول خدا عزيمت كرد كه او را به همهى جنگها كشاند؛ حتى در ماجراى تبوك وقتى رسول خدا او را در مدينه گذاشت، على(ع) با شكوه، و نه اعتراض، به احتجاج پرداخت. رسول خدا به او فرمود:
«اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبىّ بعدى»
اشاره به آيات سوره طه: {و اجعل لى وزيرا من أهلى * هارون أخى * أشدد به أزرى * و أشركه فى أمرى} (طه29-32)؛ «موسى عرض كرد: و از خاندانم، ياورى و پشتيبانى برايم قرار ده*برادرم هارون را*پشتم را بدو استوار ساز*و او را در كار من شريك گردان».
اين چنين بود كه على به آنچه مورد رضاى رسول خدا بود، رضايت داد.
علم و دانش على(ع)
رسول خدا مىخواست مسلمانان با ژرفاى شناخت و گستردگى علم على(ع) آشنا شوند.
مسلمانها رسول خدا را حامل همهى علوم بشرى، مىدانستند؛ چون خدا، قرآن و اسلام را به او وحى نمود و همهى علم قرآن را به او الهام كرده است. آنان متحير بودند، با اندك بودن فرصت پيامبر چگونه مىتوانند از دانش او بهره گيرند؛ از اين رو رسول خدا به آنها فرمود: «انا مدينة العلم و على بابها، فمن اراد المدينة فليأتها من بابها»؛ «من شهر علم و على دروازهى آن است. كسى كه از شهرى وارد شود، بايد از در آن داخل گردد».
اين، بدان علت بود كه على(ع) كه تمام علم رسول خدا را درك كرده بود و در ميان اصحاب تنها فردى بود كه به هر مسئلهاى كه از او پرسيده مىشد، جواب مىداد و تنها كسى بود كه نياز نداشت از كسى دربارهى مسئلهاى بپرسد؛ بلكه خود مرجعى بود كه صحابه در همهى امور به او مراجعه مىكردند.
حتى وقتى به خليل بن احمد فراهيدى استاد سيبويه در نحو و بنيانگذار علم عروض و اولين تأليف كنندهى فرهنگ در زبان عربى گفته شد: چرا على را بر ديگران ترجيح دادى و مقدم داشتى - چون خليل به ولايت على(ع) پاى بند بود - گفت: به علت نيازمندى همه به على - چون كسى را نديدم كه به او نيازمند نباشد - و بى نيازى او از همه - او را نديدم كه محتاج كسى باشد -. اين نشانهى اين است كه او امام همه است.
امام على(ع) از آن رو به چنين علمى دست يافته بود كه آن را مستقيما از سرچشمهاى كه در كنار آن مىزيست دريافت كرده بود. تا آنجا كه بعضى از زنان پيامبر مىگفتند كه آنها به على رشك مىبردند؛ چون رسول خدا وقت زيادى را به على اختصاص مىداد و هر شب گوشهاى از علم خود را به او مىآموخت و محل نزول هر آيهى قرآن و موارد و گسترهى كاربرد آن را برايش بيان مىكرد.
از اين رو علم على(ع) برگرفته از اسلام بود؛ و انديشهاى جز انديشه اسلام نداشت تا آنجا كه افكار خود را از خط كلى اسلامى به دست مىآورد؛ پس انديشهى على(ع) همان انديشه اسلام بود.
على(ع) مىخواست حركتى داشته باشد كه در همهى عرصهها ريشه بدواند، بينديشد، برنامهريزى كند، جدال كند و عزيمت كند و همه اينها براى خدا باشد. اين چنين، على(ع) علم خود را براى (شخص) خود نمىدانست. نه مانند بقيهى مردم كه علم را در خود حبس مىكنند يا براى كسب امتيازات از آن استفاده مىكنند. او احساس مىكرد كه علم او مال خودش نيست، بلكه مال خداست و خدا از او مىخواهد كه به خلق خدا انفاق كند؛ و بنابراين امام على(ع) حتى آن زمان كه در بستر مرگ خوابيده بود از مردم مىخواست از او سؤال كنند «سلونى قبل ان تفقدونى». او هيچ فرصتى را كه احساس مىكرد مردم به او نياز دارند از دست نمىداد تا شبههاى را از ذهن مردم بر طرف كند يا درى را به روى آنان به سوى حق بگشايد، يا راهى را براى آنها ترسيم كند تا از گمراهى نجاتشان دهد.
على(ع) و بيدارى امت
امام على(ع) حاكمى بود كه پيوسته مىكوشيد تا مردم را با فرهنگ اسلام آشنا كند و اين مسئله از لابلاى خطبههاى نهجالبلاغه آشكار است؛ چون او در اين راه از هر فرصتى استفاده مىكرد؟ اما از برانگيختن احساسات و عواطف مردم براى پيوستن آنان به خود پرهيز نمود.
رسالت زمامداران در ساحهى اسلامى همين است؛ زيرا آنها بايد امت اسلامى را با فرهنگ سياسى، اجتماعى و دينى مورد نياز آشنا كنند، چون خداوند بر دانشمند مسلمان كه اسلام را مىشناسد و نياز مردم را درك مىكند، فرض نموده كه در پى مردم برود و آنان را آموزش دهد، وارد خانههاىشان شود تا آنها را آموزش دهد و از همه فرصتها در اين زمينه استفاده كند تا سطح فكرى آنها را بالا ببرد؛ به ويژه در مواقعى كه بدعت گذاران، كافران و گمراهان مىكوشند مسلمانان را گمراه سازند، چه در اين صورت براى انسان (مسلمان) جايز نيست كه در خانه خود بنشيند و به نوشتن و سخنرانى و گفتوگو و مناظره بپردازد، چه در سطح مسؤوليت رسمى باشد يا نباشد.
در قرآن آمده است كه: {ان الذين يكتمون ما أنزلنا من البيّنات و الهدى من بعد ما بيّناه للناس فى الكتاب أولئك يلعنهم اللّه و يلعنهم اللاعنون} (بقره 159)؛«كسانى كه آن چه را ما از حجتهاى روشن و رهدايت فرو فرستاديم، پس از اينكه آن را در كتاب براى مردم بيان كرديم، مىپوشانند، خدا و لعنت كنندگان، لعنتشان مىكنند».
و در حديث نبوى آمده است: «اذا ظهر البدع فى امتى فليظهر العالم علمه فمن لم يفعل فعليه لعنة اللّه» (بحارالانوار، ج 105، ص 15.)؛ «در زمانى كه بدعتها در ميان امت من پديدار گردد، بر علما فرض است كه دانش خود را آشكار نمايند، وگرنه نفرين خدا بر آنان خواهد بود».
على اهتمام اسلام به آگاهى و دانشاندوزى اين است كه نمىخواهد امت اسلامى جاهل، ساده و غافل باقى بماند؛ زيرا اگر امت به قضاياى سياسى، دينى، اجتماعى و اقتصادى خود جاهل باشد، دشمنان مىتوانند از اين جهل بهره گيرى كنند و امت اسلامى را در مشكلات زيادى فرو ببرند. اسلام به مسئله تعليم اهميت خاصى داده و از همين رو امام على(ع) در سخنى با كميل، مردم را به سه دسته تقسيم كرده است:
«الناس ثلاثه: عالم ربانى و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع اتباع كل ناعق، يميلون مع كل ريح، لم يستضيئوا بنور العلم ولم يلجئوا الى ركن وثيق»(بحارالانوار، ج 1،ص 188، روايت 4، باب 2.) ؛«مردم سه دستهاند: عالم ربانى و دانشجويى در راه هدايت و مگسانى سبك وزن و سرگردان، كه در پى هر بانگى مىروند و با هر بادى به راه مى افتند؛ اينها از نور و روشنايى علم استفاده نكردهاند و به مركز و پايگاه محكمى اعتماد ننموده و متكى نشدهاند».
آنگاه مىفرمايد: «يا كميل! العلم خير من المال، العلم يحرسك و انت تحرس المال. و المال تنقصه النفقه و العلم يزكوعلى الانفاق»(بحارالانوار، ج 1،ص 188، روايت 4، باب 2.) ؛ «اى كميل! دانش بهتر از مال دنياست؛ زيرا علم نگاهبان توست و تو بايد نگاهبان مال باشى. مال دنيا با بخشيدن كم مىشود؛ ولى علم با تعليم به ديگران افزايش مىيابد».
سپس امام ارزش انسان را براى مردم مشخص مىكند: «قيمه كل امرء مايحسنه»(بحارالانوار، ج 1، ص 165، روايت 4، باب 1.) ؛ «ارزش هر مرد به چيزىست كه آن را خوب مىداند».
و در قرآن كريم وارد شده است كه:
{...قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لايعلمون انما يتذكر اولوالباب}(زمر، 9.) «...بگو آيا آنان كه مىدانند و آنان كه نمىدانند، برابرند؟ تنها خردمندان پند مىپذيرند».
از همهى اين مطالب در مىيابيم كه خداوند از ما مىخواهد آگاه باشيم؛ و از علما مىخواهد كه در همهى كارها به مردم آگاهى بدهند؛ آنها را موعظه كنند و به ياد خدا اندازند و ثواب و عذاب خدا را به آنان تذكر دهند و احكام خدا را به آنها معرفى كنند - با احكام خدا آشنا كنند - به آنچه لازم است راهنمائى كنند و با همهى مسائل و قضاياشان آشنا سازند و برسر حق با آنها مجامله نكنند؛ براى گفتن حق ايستادگى كنند؛ اگرچه مردم آنها را سنگباران كنند.
اين، همان چيزىست كه در سخن گفتن از امام على(ع) بايد به ياد داشته باشيم؛ امامى كه در خانه خدا متولد شد و همهى زندگى خود را در خدمت خدا قرار داد و شهادتش نيز در پيشگاه خدا و در خانهى او بود؛ و بنابراين زمانى كه ابن ملجم به او ضربه زد، فرمود: «فزت و رب الكعبه»(بحارالانوار، ج 41، ص 2، روايت 4، باب 99.) ؛ چون مىديد كه همه زندگىاش در راه حق بوده است و او با وجود رنجهاى بسيارى كه برد و دردهاى زيادى كه كشيد و مشكلاتى كه با آنها رو به رو شد و اهل جمل و صفين و نهروان نگذاشتند برنامههاى خود را اجرا كند، در آن لحظه متبسم و خرسند بود.
امام على(ع) زمانى كه احساس مىكرد مرگ به او نزديك شده است، به تعليم مردم مىانديشيد و مىگفت «سلونى قبل ان تفقدونى»(نهجالبلاغه، ج 2، باب 37، ص 286.) ؛ چون دوست مىداشت به مردم آگاهى دهد.
اين همان علىست كه ما به او افتخار مىكنيم؛ به جهاد بزرگ او و به دانش انبوهش كه مسلمان و غير مسلمان در برابر او تسليم است، و به عدالتش كه در تمام لحظههاى زندگى بر آن تأكيد كرد و به اخلاصش به خدا و اسلام.
امام على(ع) و حق
در بازگشت رسول خدا از حجة الوداع، اين آيه بر او نازل شد: {يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس...} (مائده، 67.)؛ «اى پيامبر آنچه را از سوى پرودگارت به تو آمده، برسان و اگر اين كار را نكنى، پيام او را نرساندهاى، و خدا تو را از فتنه و گزند مردم نگاه مىدارد...»
رسول خدا پيام را ابلاغ كرد و در حالى كه دستهاى امام على(ع) را بالا برده بود تا آنجا كه سفيدى زير بغل هر دو پيدا بود، خطاب به مسلمانان فرمود: «ألا من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه... و أدر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.)
«آگاه باشيد، كسى را كه من مولاى اويم، على آقاى اوست. خدايا دوست بدار كسى را كه على را دوست داشته و ولايت او را پذيرفته است و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند و حق را از او بگردان».
اين سخن را در حالى به مسلمانان مىگفت كه بيشتر و بهتر از همه على(ع) را مىشناخت. مىدانست كه على(ع) از زمان كودكى يك كلمه سخن باطل نگفته، موضع باطل اتخاذ نكرده و حركتى بر خلاف حق انجام نداده و پيوندى با باطل برقرار نكرده است؛ بلكه «على مع الحق و الحق مع على يدورمعه حيثما دار»(بحارالانوار ، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.) ؛ «على با حق و حق با علىست و حق دائما بر محور و مدار على دور مىزند».
مشكل على(ع) اين بود كه با حق بود و مردم از او مىخواستند كه حق را با باطل بياميزد تا مردم بتواند حق آميخته با باطل را بپذيرند. او اين سخن را رد كرد و فرمود: «ما ترك لى الحق من صديق»؛«حق براى من دوستى باقى نگذاشته است».
«على مع الحق و الحق مع على»؛ «على با حق است و حق با على است»؛ چون على تنديس حق است و قدمى به سوى باطل بر نمىدارد، پس اگر على با حق است و حق با على، چگونه انسان به او نزديك نشود؟
على(ع) نمىپذيرفت كه مردم او را بر خلاف اصول دوست داشته باشند؛ و مىفرمود حق دوستى برايم باقى نگذاشته است. مشكل او اين بود كه از موضع حق حركت مىكرد؛ بنابراين مردم با او دشمنى مىكردند. چگونه مىتوان بدور از حق، به او نزديك شد؟ امام على(ع) در برابر مردم پيرامون خود مىفرمود: «هلك فى اثنان: محب غال و مبغض قال»؛ «دو دسته درباره من به هلاكت رسيدند؛ دوستى كه غلو مىكند و دشمنى كه كينهورزى مىنمايد».
على(ع) با كسانى كه دربارهى او تا حد نزديك به الوهيت غلو مىكردند، مىجنگيد و آنها را مورد مؤاخذه و پيگرد قرار مىداد؛ چون مىخواست حق حفظ شود. او نمىخواست مردم را به دوست داشتن، سپاس گذاشتن و تقديس خود خارج از چار چوب حق، تشويق كند؛ چنانچه نمىخواست مردم با او دشمنى كنند؛ زيرا در اين صورت با حق دشمنى مىكردند؛ حقى كه على(ع) نماد و تنديس آن است.
مردم نزديك به صد سال على(ع) را لعن كردند و ناسزا گفتند؛ اما على كجا و ناسزا گويان به او، كجا؟
على(ع) كسىست كه پيوسته مانند خورشيد مىدرخشد و كل زندگى را براى مردم روشن مىسازد؛ اما غير على در كجاى تاريخ و در كجاى زندگىاند؟ على كجا و معاويه كجا، حسين كجا و يزيد كجا؟
امام على(ع) نمىخواستمردماو را بيش از آنچه باور دارند ستايش كنند و بالا ببرند. وقتى منافق چرب زبانى آمد و به مدح و ستايش حضرت پرداخت؛ در حالى كه امام مىدانست و او به گفتههاى خود، اعتقاد ندارد، به او گفت: «انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك». امام(ع) به او فرمود من كمتر از اين ستايش گزاف و برتر از آنچه هستم كه در ذهن توست؛ زيرا مىدانم باور ديگرى دربارهى من دارى... .
على(ع) در برابر خداوند متواضع بود و در حاليكه امام معصوم بود، از مردم مىخواست كه او را ارزيابى و نقد كنند. مىخواست امت [اسلامى] را عادت دهد كه رهبران خود را نقد و ارزيابى كنند. زمانى كه مردم در اينباره با امام(ع) سخن مىگفتند، به آنها تصريح مىكرد و مىفرمود: « لاتظنّوا بى استثقالا لحق يقال لى او لعدل يعرض علىّ، فان من استثقل الحق ان يقال له و العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما عليه اثقل»؛«براى اين كه حق را بگوييد، يا عدالت را بر من عرضه كنيد، از اين عمل ابا نداشته باشيد، و گمان نكنيد كه بر من ناگوار است؛ چون كسى كه شنيدن سخن حق و استماع كلمهى عادلانه بر او دشوار باشد، عمل به حق و عدالت بر او دشوارتر خواهد بود».
انسان اگر در جايگاه مسؤوليت باشد و مردم سخن حقى به او بگويند؛ حتى اگر به گونهاى باشد كه آن را دوست ندارد، بايد بپذيرد و حق را براى مردم شرح دهد. اگر مردم از او عدالت بخواهند، او بايد آن را به مردم بفهماند؛ چون كسى كه دوست ندارد مردم به حق و عدل از او انتقاد كنند، چگونه مىتواند بر اساس حق و عدل عمل نمايد؟
امام على(ع) از ما مىخواهد اين چنين باشيم؛ چون على(ع) در تمام زندگى مسلمان بود، و چيزى جز اسلام در وجود او راه نداشت؛ از اين رو امام على(ع) در اخلاق، زهد، شجاعت و جنگ و صلح خود، صورت زنده اسلام بود؛ چون شاگرد قرآن بود. او از ما مىخواست كه در اسلام ثابت باشيم - ثبات قدم داشته باشيم - و متخلق به اخلاق اسلامى و ملتزم به اسلام باشيم؛ اوضاع و احوال تغيير كند. ارزش و عظمت امام على(ع) در اين بود كه جانش را با خدا معامله كرد، سخنى نگفت، حركتى نكرد، پيوندى برقرار يا قطع نكرد مگر اينكه رضاى الهى را در نظر بگيرد.
ولايت امام على(ع)
روز غدير، روز ولايت است و با خط اسلامى كه بر مسئله رهبرى و ولايت و درستى حركت آن تأكيد مىكند ارتباط دارد و يكى از پايههاى تعادل و صلاحيت جامعهى اسلامى مىداند؛ از اين رو، آيهاى كه در روز غدير پس از بازگشت رسول خدا(ص) از حجة الوداع بر او نازل شد به ايشان تأكيد مىكند كه اين امر را ابلاغ كند: {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس}(مائده، 67.).
از آنچه احيانا مردم راجع به اين امر دربارهى شما خواهند گفت خوفى نداشته باش؛ چون اين مسئله، اساسىست و بايد با آن با قدرت رو به رو شوى؛ زيرا اينكه مسلمانها «وليّى» داشته باشند كه درست همان چيزى را كه شما مىگوئيد، بگويد و همان كارى را كه شما مىكنيد، انجام دهد و در راهى كه شما حركت مىكنيد، حركت كند و اسلام را همان طورى كه شما مىفهميد، درك كند، مسئلهاى نيست كه بشود بر سر آن چانه زد يا كوتاه آمد، به هيچ معنا.
رسول خدا مسلمانها را در محلى كه به آن غدير خم گفته مىشود گرد آورد و دست امام على(ع) را بالا برد تا آنجا كه سفيدى زير بغلشان پيدا شد و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، و ادر الحق معه حيثما دار»(بحارالانوار، ج 10، ص 120، روايت 1 باب 8.) .
پس از آنكه رسول خدا(ص) اين سخن را فرمود، آيهى زير نازل شد: {...اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا}(مائده، 3.)«امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما پسنديدم».
غدير خم، آخرين موردى بود كه رسول خدا(ص)، على(ع) را در آن به مردم معرفى مىكرد تا او را كه در كانون رهبرى به سر مىبرد و صالح ترين فرد براى رهبرى بود، در وجدان هر مسلمانى قرار دهد. پيامبر مىخواست كارى كند كه مسلمانها احساس كنند على(ع) از آنچنان دانشى برخوردار است كه مىتواند تمام گسترهى اسلامى را بى نياز و منافع آنان را در برابر تهديدها و چالشهاى بيرونى برضد پيشرفت اسلام در جهان تأمين كند.
پيامبر(ص) مىخواست براى امت تأكيد كند كه اسلام به آگاهترين شخص نياز دارد؛ از اين رو مىفرمود:« انا مدينة العلم و على بابها». و مىخواست در وجدان همهى مردم جا اندازد كه رهبر بايد بگونهاى در موضع حق باشد كه در هيچ اوضاعى و در برابر هيچ تهديد و چالشى، از حق فاصله نگيرد؛ چون رهبر نماد كل امت در حركت آن، و پاسدار مكتب و مبانى آن است كه محيط را به سوى اهداف بزرگ آن به تكاپو وا مىدارد.
پيامبر(ص) مىخواست تأكيد كند على(ع) نماد حق است؛ به گونهاى كه باطل هيچ نقشى در زندگى او ندارد؛ بنابراين اگر حركت كند، بايستد، بجنگد، يا دفاع كند، حق با اوست؛ زيرا هيچگاه او از حق فاصله نمىگيرد و حق از او جدا نمىافتد.
پيامبر(ص) مىخواست به مردم بفهماند كه على(ع) انسانىست كه رسول خدا او را در بالاترين جايگاه اسلام و مكتب مىبيند. و اين شايستگى را در ضمير و وجدان امت جاه بيندازد. صحبت از ولايت او را به تأخير مىانداخت تا اينكه آيه شريفه {يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربّك...} نازل شد.
اين داستان غدير است... روز ولايت.
در اينجا دوست دارم نكتهاى را مطرح كنم و آن اينكه وقتى از روز غدير صحبت مىكنيم، نمىخواهيم تاريخ حكايت كنيم، تا بگويند اين قضيه پايان يافته و گذشته است و از نو نبايد آن را مطرح كرد چون طرح اين گونه قضايا تأثيرات منفى بر مسلمانها و وحدت آنها به جاى مىگذارد؛ وحدتى كه اين حساسيتهاى تاريخى مىتواند بر آن تأثير گذارد.
ما با اين طيف، مخالفيم؛ چون بر اين باوريم كه آن دسته از مسايل اسلامى كه نشان دهندهى سرفصلهاى اساسى در ميراث اسلامى ماست، خطوط عملى براى كل حركت اسلامى تلقى مىشود؛ زيرا وقتى به امام على(ع) مىانديشيم و به جايگاه او كه جانشين اول، براى حركت اسلامى بعد از رسولخداست ايمان داريم. در شخص او، مستغرق نمىشويم و به شخص او تعصب نمىورزيم؛ بلكه زمانى كه او را به مثابه نماد اول اسلام در ذهن خود مطرح مىكنيم، از اين نقطه آغاز مىكنيم كه امام على(ع) به بهترين صورت ممكن اسلام را شناخت؛ چون اسلام را از طريق تربيتى فراگرفت كه در آن شخصيت او رنگ شخصيت رسول خدا را به خود گرفت و بنابراين، صورت زندهاى از شخصيت رسول خدا بود؛ زيرا با همهى فضاهاى روحى، روانى و همهى گامهاى عملى او زيست.
وقتى مىخواهيم از جهاد على(ع) سخن بگوئيم، از لابلاى سخن رسول خدا(ص) مىخوانيم كه: «برز الايمان كله للشّرك كله.» و «لا عطين الراية غداً رجلاً يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله». شناخت و احساس رسول خدا(ص) را دربارهى جايگاه امام على(ع) نزد خودش، در كلام آن حضرت كه به هنگام رفتن امام على(ع) به مبارزهى عمرو بن عبدود، خدا را بدان خواند، مىبينيم. رسول خدا(ص) فرمود: {رب لاتذرنى فرداً و انت خير الوارثين}، اين سخن را در حالى فرمود كه همه مسلمانها گرد او بودند.
وقتى مىخواهيم خط امام على(ع) را در واقعيت زندگى تصوير كنيم، اين سخن كه «على مع الحق والحق مع على» كافىست تا دريابيم هيچ گونه فاصلهاى بين على(ع) و حق وجود ندارد؛ بنابراين، او تنديس عينى حق است؛ همانگونه كه حق تنديس عينى تمام حركات امام و رفتار او در همهى عرصههاى زندگى است. وقتى همهى اين مسائل را در زندگى خود مطرح مىكنيم، اين طور خلاصه مىنماييم كه مسئلهى رهبرى در اسلام وجود انسانى را مىطلبد كه در انديشه و عمل، همان انديشهاى را فرا گرفته و به كار بسته باشد كه رهبرى از خلال آن برخاسته و درون آن حركت مىكند.
از اين رو، كسى كه رهبرى مسلمانان را به عهده مىگيرد، نمىتواند جاهل به اسلام و فاقد روحيه اسلامى باشد و پويائى و تقواى اسلامى را در زندگى خود تحقق نبخشيده باشد؛ چون مسأله، مسألهى رهبرى مسلمانها در اسلام است، نه در امور مادى دور از مكتب؛ از اين رورهبر بايد از انديشه و قلب و روح و عمل خود، اسلامى را به مسلمانان ارائه كند كه همه زواياى زندگى آنها را در راه اسلام جهت دهد.
بنابراين، امام على(ع) انسانى است كه همهى اين عناصر در او تجلى مىيابد، تا پس از رسول خدا رهبر اول اسلام باشد. اين سخن را نه براساس تعصب كور و مذهب گرائى سنتى؛ بلكه براساس شناخت خود از اسلام و امامعلى(ع) در انديشه و عمل مىگوئيم؛ زيرا تطابق كاملى بين آن دو مىبينيم.
نكته ديگرى كه بايد در اين جهت يادآورى كنيم اين است كه مسأله را نبايد در تاريخ محصور كنيم، بلكه آن را بايد به زندگى عملى خود تعميم دهيم؛ به گونهاى كه فرد با على(ع) نه فقط به عنوان خليفهاى كه در محدودهى زمانى مشخصى بسر برد؛ بلكه در چارچوب امامت او كه، درست مانند نبوت، فرازمانىست ارتباط برقرار كند، و او را در زمان خاصى محدود نسازد؛ بلكه در تمام بستر زمان حركت كند تا آنگاه كه خداوند زمين و ساكنانش را به وراثت گيرد؛ بنابراين، امامتى كه جانشينى پيامبر را به نمايش مىگذارد؛ احكام نبوى را تفسير كرده و مفاهيم اسلامى را برنامهريزى مىكند.
امامت على(ع) و ائمهى اهلبيت(ع)، تجسمگر رهبرى معنوىست كه بايد همواره در وجدانهاى خود زنده نگهداريم تا ما را به سوى رهبرى كارآمد و پويا رهنمون شود: «ألا من كان من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدينه، مخالفاً لهواه، مطيعاً الامر مولاه، فعلى العوام ان يقلّدوه». بدين گونه درمىيابيم كه ارتباط با امامت همان با ارتباط با رهبرىست. اين امر سبب مىشود، همواره با مبدأ، متصل باشيم و به سمت آن حركت كنيم.
بنابراين درمىيابيم كه مسألهى امامت، موضوعى صرفا تاريخى نيست كه زمانش گذشته باشد، بلكه موضوعىست كه به ما مربوط مىشود و سؤالىست كه اكنون با آن درگيريم:
كسى كه همهى انديشه و روحيهى او را انديشه و روحيهى اسلامى بيابيم كيست؟
مسئله امامت على(ع) مسأله ارتباط با خط على(ع) و فهم او از اسلام و پويائى او در راه اسلام است تا امتداد او در پويايى اسلام برخاسته از او باشيم. اين انديشه همان است كه ما را با على اسلام و على مكتب پيوند مىدهد.
ديدگاه امام(ع) دربارهى خلافت
ابن عباس مىگويد در ياذىقار بر اميرمؤمنان وارد شدم؛ در حالى كه كفش خود را وصله مىزد. از من پرسيد: اين كفش چه قدر ارزش دارد؟ گفتم: ارزشى ندارد. فرمود: «واللّه لهى احّبُ الىّ من امرتكم الا ان اقيم حقاً او ادفع باطلاً»(بحار، ج 32، ص 76، روايت 50، باب 1.) ؛ «سوگند به خدا كه اين كفش براى من محبوبتر از حكومت كردن بر شماست، مگر اينكه حقى را بر پا دارم يا باطلى را دفع كنم».
على(ع) حتى حكومت را در خدمت حق به كار انداخت؛ زيرا حاكميت مكتب را مىخواست، نه حاكميت خود را؛ و از خلال مكتب به واقع، روى مىآورد و تمام توجه او به خدا بود و همهى انديشه و دغدغهاش سلامت اسلام و مسلمانان. بنابراين مىفرمود: «خشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما و هدما، تكون المصبية بهما علىّ اعظم من فوات ولاية اموركم التى انما هى متاع ايّام قلائل، ثم يزول ما كان منها، كما يزول السراب و كما ينقتع (يتقشّع) السحاب»(بحار، ج 33، ص 568، روايت 722، باب 30.) ؛ «بر من دشوار بود كه اسلام را در زمانى كه ويرانى و آسيب بر آن وارد شود، كمك نكنم و صدمه ديدن و زيان رسيدن به حق و اسلام به من دشوارتر است نسبت به از دست رفتن حكومت من بر شما؛ چون از دست رفتن حكومت شما، كالاى كوچك چند روزه و زوالپذير است؛ چنانكه سراب فرو مىنشيند و ابرها ناپديد مىگردند».
در حديث ديگر مىفرمايد: «لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين»(نهج البلاغه، ج 6، باب 73، ص 166.) . از اين رو، مبارزه امام(ع)، در حالى كه از حق خود محروم شده بود، مبارزهاى برخاسته از عقدهى شخصى نبود؛ بلكه مبارزهاى از موضع حق بود؛ بنابراين به كسانى كه بر او پيشى گرفتند و او را از حقش محروم كردند، پاسخ مثبت مىداد و از دادن مشورت، نصيحت كردن و همكارى با آنها دريغ نمىورزيد؛ چون اسلام نيز همين را ايجاب مىكرد؛ تا آنجا كه يكى از آنها گفت: «لولا على لهلك عمر».
على(ع) در حكومت
وقتى مسلمانان با او بيعت كردند و امام(ع) به حكومت پرداخت، حكومت او همان حكومتى را نشان مىداد كه رسول خدا(ص) مىخواست. هرجا رسول خدا ايستاده بود مىايستاد؛ و مطابق شريعت خدا عمل مىكرد بنابراين قدرتمند، محكم و قاطع بود؛ اما به منطق گفتوگو ايمان داشت و قلب او به روى كسانى كه عليه او اعلام شورش كردند باز بود تا آنها را به سوى حق برگرداند. در گفتوگو با طلحه و زبير به آنان فرمود: «لقد نقمتا يسيراً و ارجأتما كثيراً. فاستغفرا اللّه يغفرلكما. الاتخبرانى، ادفعتكما عن حق وجب اياه؟ قالا: معاذاللّه... ، قال: «فهل استأثرت من هذا المال لنفسى بشىء؟ قالا: معاذاللّه.
قال: افوقع حكم أو حقّ لاحد من المسلمين فجهلته أو ضعفت عنه؟ قالا: معاذاللّه.
قال: فما الذى كرهتما من أمرى حتى رأيتما خلافى؟
قالا: خلافك عمر بن الخطاب فى القسم إنك جعلت حقّنا فى القسم كحق غيرنا، وسويت بيننا و بين من لايماثلنا، فيما أفاء اللّه تعالى بأسيافنا و رماحنا، و أو جفنا عليه بخيلنا و رجلنا، و ظهرت عليه دعوتنا، و أخذناه قسرا و قهرا ممن لايرى الإسلام إلاكرها.
فقال: أما ما ذكرتموه من الاستشارة بكما فو اللّه ما كانت لى فى الولاية رغبة ولكنكم دعوتمونى اليهما و حملتمونى عليها، فلما أفضت إلى نظرت الى الكتاب و ما وضع لنا، و أمرنا بالحكم به فاتبعته، و ما استنّ النبى فاقتديته، فلم أحتج فى ذلك الى رأيكما و لا رأى غيركما، و لاوقع حكم جهلت، فأستشيركما و إخوانى من المسلمين، و لو كان ذلك أمر لم أحكم أنا فيه، برأيى، و لا وليته هوى منى، بل وجدت أنا و أنتما ما جاء به رسول اللّه قد فرغ منه، فلم أحتج إليكما فى ما قد فرغ اللّه من قسمه، و أمضى فيه حكمه، فليس لكما، واللّه، عندى و لالغيركما فى هذا عتبى، أخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم إلى الحقّ و ألهمنا و إيّاكم الصبر» (بحارالانوار، ج 32، ص 21، روايت 7، باب 1)
سپس فرمود: «رحم اللّه رجلا رأى حقا فاعان عليه، او رأى جورا فردّه و كان عونا بالحق على صاحبه»(نهج البلاغه، ج 11، باب 189، ص 8.) .
امام على(ع) در برابر اعتراض طلحه و زبير كه به آن حضرت گفته بودند:« چرا با آنان مشورت نشده و در كارها، از آنان يارى خواسته نشده است؟» فرمود: «شما براى مطلب كوچكى خشمگين شدهايد و نيكىهاى فراوان را پشت سر انداختهايد. از خدا آمرزش بخواهيد تا خدا بيامرزدتان. آيا ممكن است به من بگوييد كه شما دربارهى چه چيزى حقى داشتهايد كه من شما را از آن باز داشتهام؟» گفتند: «پناه بر خدا». «يا كدام نصيبى بوده است كه من براى خود برداشتهام و به شما ظلم كردهام، و يا چه چيزى بوده است كه من دربارهى آن نادان بودهام و يا اشتباه كردهام؟» طلحه و زبير گفتند: «ناراحتى ما از تو اين است كه بر خلاف رفتار عمر در تقسيم بيتالمال با ما رفتار كردى و ميان ما و ديگران كه با ما يكسان نيستند، در بيتالمال برابرى قائل شدى، با اينكه غنائم و آنچه از نعمتهاى خدا در دست ماست با شمشير و تير و اسبدوانى و گامهاى ما به دست آمده است و دعوت ما را پيروز گردانيده است. و ما بوديم كه اين اموال و دستاوردها را با زور و قدرت گرفتيم و برخلاف ميل آنان اسلام را پيروز ساختيم.» سپس امام فرمود: «به خدا سوگند كه من به خلافت رغبتى نداشتم و به زمامدارى شما علاقمند نبودم؛ اما شما مرا به اين كار دعوت كرديد و آن را بر من تحميل نموديد. و هنگامى كه اين مقام به من رسيد، به كتاب خدا نظر كردم و از آنچه در آن بود و ما را به آن امر كرده بود، پيروى نمودم و اگر چنين چيزى پيش آمده از شما و ديگران روى گردان نبودم؛ اما اين اعتراض شما كه چرا بيتالمال را مساوى تقسيم كردهام، در اين كار هم من به رأى خود و از روى هوى و هوس حكم نكردهام؛ بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر خدا(ص) آورده و برقرار فرموده است. و من به آنچه خداى بزرگ تعيين فرموده و دستور فرموده است، حكم كردهام؛ و در آن، به شما نيازمند نبودم. به خدا سوگند شما و جز شماحق شكايت و سرزنش نداريد، خداى بزرگ دلهاى ما و شما را به حق متوجه گرداند و بر ما و شما شكيبايى عنايت فرمايد».
آنگاه فرمود: «خدا بيامرزد مردى را كه چون حقى را ببيند، به ياريش بشتابد و چون ستمى را بنگر، از آن جلوگيرى كند و يار و ياور صاحب حق باشد».
اين منطق على(ع) است، وقتى اين دو پيرمرد صحابى در برابر او ايستادند تا از او امتيازهايى در خلافت بگيرند، امام قاطعانه ايستاد و با اين منطق ملايم با آنها سخن گفت و زمانى كه برضد او اعلام جنگ كردند و امالمؤمنين(!)، عايشه را آوردند، امام از همهى راههاى ممكن تلاش كرد تا از جنگ جلوگيرى كند؛ اما سرانجام براى حفظ نظام امامت، ناگزير شد وارد جنگ شود.
مسأله او با معاويه نيز چنين بود؛ وارد جنگ نشد مگر پس از آنكه معاويه در شام اعلام استقلال كرد تا در برابر حكومتى كه امام على(ع) براساس جايگاه خود در نزد خدا و از طريق بيعت مسلمانها تشكيل داده، بود بايستد.
زمانى كه خوارج، به علت ورود امام به حكميت، به او اعتراض كردند، امام(ع) به صرف اينكه آنها عليه او سخن گفتند، با آنان بد رفتار نكرد و به مجرد مخالفت و دشنام دادن با آنان به جنگ نپرداخت؛ بلكه زمانى وارد جنگ شد كه آنها به بعضى از مؤمنان؛ مانند خباب تعرض قرار كردند. به گونهاى كه پس از دريدن شكم همسرش، آن دو را كشتند. در اين صورت وقتى آنها به قطاع طريق تبديل شدند، على(ع) دخالت كرد و با آنان جنگيد تا نظم را برقرار كند.
بنابراين، على(ع) با هيچ كس به صرف اينكه مخالف او بود نجنگيد؛ بلكه به مخالفان خود آزادى داد تا از امام سؤال كنند و با او مخالفت نمايند؛ اما زمانى كه به نظام تعرض مىكرند، امام(ع) دخالت مىكرد. روايت شده يكى از خوارج در مجلسى كه امام صحبت مىكرد نشسته بود؛ وى گفت: «قاتله اللّه كافرا ما افقهه»؛ «خدا بكشد او را در حالى كه كافر است، چه زياد مىداند!»
مردم خواستند او را بكشند. امام على(ع) به آنان فرمود: «رويداً انما سبّ بسب او عفو عن ذنب»(نهج البلاغه، ج 20، باب 428، ص 63.) ؛ «صبر كنيد. او دشنامى داده است، و مىشود او را بخشيد»، يعنى در برابر عمل او بايد عادلانه رفتار كرد، يا اصلاً او را بخشيد.
امام (ع) حتى در مسائل فردى خود نيز به حكم خدا ملتزم بود؛ بنابراين، او همهى زندگى به تمام معنى به حق پايبند بود و پايبند به اسلام با تمام پشتيبانى و نيرويى كه اسلام بدان نياز داشت و پايبند به خدا در تمام امور خود و اداره امور مسلمانان بدون هيچ گونهاى مصالحهاى در آن. در اينباره مىفرمود: «الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه»(نهج البلاغه، ج 2، باب 37، ص 284.) ؛ «ضعيف پيش من سرافراز است تا براى او حقى را بستانم و قدرتمند پيش من ناتوان است تا اين كه از او حق را باز گيرم».
بنابراين، على(ع) نظام طبقاتى را در حكومت نمىپذيرفت و شريف و ضعيف را در برابر حق برابر مىديد؛ از اين رو از رسول خدا(ص) آموخته بود كه مىفرمود: «انما هلك من كان قبلكم انهم كانوا: اذا سرق الشريف تركوه و اذا سرق الضعيف اقاموا عليه الحد»؛ «همانا كسانى پيش از شما به نابودى رسيدند؛ زيرا هرگاه يكى از اشراف و بزرگزادگان دزدى مىكرد، او را رها مىكردند و اگر ضعيف و ناتوانى، دزدى مىنمود، بر او حد جارى مىكردند».
در اسلام بين كسانى كه در بالاترين درجات اجتماعى قرار دارند و كسانى كه در پايينترين طبقات، تفاوتى در برابر حق وجود ندارد؛ چون حق و باطل به جايگاه افراد بستگى ندارد؛ بلكه به جايگاه حق در واقعيت زندگى افراد بستگى دارد.
افقهايى از نور
امام على(ع) جان خويش را با خدا معامله كرده بود. خدا را آنچنان دوست مىداشت كه جز انبيا او را دوست نداشتند. مىفرمودند: «هبنى صبرت على عذابك، فكيفت اصبر على فراقك و هبنى يا الهى صبرت على حرّنارك، فكيف اصبر على النظر الى كرامتك...».
امام على(ع) در دعاى كميل اين چنين با پروردگار خود سخن مىگفت و مىخواست اين گونه با خداى - سبحانه و تعالى- زندگى كند. او از خدا مىخواست كه تمام لحظات او را از ياد و خدمت خود سرشار سازد...
«حتى تكون اعمالى و اورادى كلها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً». از خدا مىخواست به او قدرت دهد، نه براى اينكه راحت باشد؛ بلكه براى اينكه در خدمت خدا باشد.
«قوّ على خدمتك جوارحى و اشدد على العزيمة جوانحى و هب لى الجدّ فى خشيتك و الدّوام فى الاتصال بخدمتك»
او زندگى را صحنهى مسابقه تلقى مىكرد كه در آن انسانها با همديگر به سوى خدا مسابقه مىكنند، نه بسوى مال.
«اسرع اليك فى المبادرين و اشتاق الى قربك فى المشتاقين و ادنو منك دنوّ المخلصين و اخافك مخافة الموقنين»
امام على(ع) اين گونه با خدا مىزيست و بنابراين به مردم پيرامون خود توجهى نداشت. وقتى در نماز به سجده مىرفت، كسى كه گذرش بر او مىافتاد مىپنداشت او مرده است، تا آنجا كه شخصى او را در حال سجده ديد، امام(ع) را حركت داد؛ اما حركت نكرد. نزد حضرت فاطمه(ع) آمد و گفت: «عظم اللّه اجرك فى على». فرمود: «او را در چه حالى ديدى؟» آنچه را ديده بود گفت. فرمود: غش كرده است؛ هر گاه در برابر خداى - سبحانه و تعالى - به سجده مىرود چنين حالى به او دست مىدهد.
گفته شده است كه وقتى تيرها در بدن امام على(ع) فرو مىرفت، هنگام نماز آنها را در مىآوردند؛ چون امام(ع) در نماز به خدا مىپيوست و درد را حس نمىكرد. در دشوارترين لحظات خدا را فراموش نمىكرد. در ليلةالهرير كه دشوارترين شبهاى جنگ صفين بود، ياران امام(ع) متوجه شدند كه او نيست. ترسيدند كه گزندى به آن حضرت رسيده باشد. آنان امام(ع) را در حالى ديدند كه در ميان دو لشكر خلوت گزيده و در حال نماز است. گفتند: «يا اميرالمؤمنين! آيا اكنون وقت نماز است؟» فرموند: «ما با آنها بر سر چه مىجنگيم؟ بر سر آنچه نماز نماد آن است. يعنى لقاى خدا، زيستن با خدا، حركت در راه او عروج روحى مؤمن به سوى خدا.»
اصول پنجگانه وصيت
امام امير مومنان(ع) در نوزدهم رمضان در محراب مسجد كوفه و در حال نماز به دست عبدالرحمن ابن ملجم ضربت خورد. امام(ع) سه روز زنده ماند؛ در حالى كه از جراحت خود رنج مىبرد تا اينكه در بيست و يكم رمضان به شهادت رسيد. امام(ع) در اين سه روز امت خود را از وصاياى خويش محروم نساخت. زخمهاى امام(ع) او را از انديشيدن به حال امت باز نداشت تا در وصيتى كه به دو فرزندش امام حسن و امام حسين و همه فرزنداش و تمامى كسانى كه سخن امام به آنها مىرسد پيوند امت را با خدا با يكديگر استوار سازد.
جا دارد به اين نكته اشاره كنم كه حسن و حسين(ع) دو امام معصومند و مقصود از وصيت، امت اسلام است. در اين وصيت فرمودند: «اوصيكما بتقوى اللّه و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما»؛ «شما را به تقواى خدا سفارش مىكنم؛ اگرچه دنيا بر شما روى كند، شما به او روى نياوريد و حق را ضايع نسازيد».
اصل اول:
«اوصيكما بتقوى اللّه»
در همه چيز، خدا را در نظر بگيريد و به گونهاى عمل كنيد كه حساب خدا را در هر چيز بكنيد. در پى دنيا نباشيد؛ حتى اگر دنيا خود را به شما عرضه كند. اگر چيزى از امور دنيوى از شما روى گرداند تأسف نخوريد. هنگامى كه چيزى از دنيا - مال يا غير مال - را از دست مىدهيد، نبايد با روحيهى تأسف و درد و حسرت بر آنچه از دست دادهايد، زندگى كنيد؛ بلكه بايد در نظر داشته باشيد كه دنيا به مقتضاى طبيعت خود، روزى به شما چيزى مىدهد كه احيانا فردا از شما پس بگيرد؛ از يك طرف چيزى به شما مىدهد و از طرف ديگر از شما مىگيرد.
انسان بايد دنيا را به شكل طبيعى بپذيرد؛ بگونهاى كه نه به آنچه خدا از دنيا به او مىدهد خوشحال شود و نه بر آنچه از دست مىدهد تأسف خورد و رنج برد؛ بلكه آنچه را خدا به او مىدهد يا از او مىگيرد به صورت طبيعى پذيرا باشد و در نظر داشته باشد كه وظيفهى او در دنيا، اين است كه خداى سبحان را اطاعت كند، نه اينكه مالى به دست آورد تا سودى بهم زند يا خسارتى را جبران كند.
اصل دوم:
«قولا بالحق»
معناى سخن اين است كه: انسان بايد همواره به حق و راستى سخن بگويد و به حق و راستى پايبند باشد. در هيچ وضعى، دروغ نگويد و بدان پايبند نباشد.
سيرهى عملى على بن ابىطالب(ع) اين چنين بود؛ تا آنجا كه خود فرمود: «ما ترك لى الحق من صديق»؛ «صراحتگويى و حقگرايى، دوستى برايم نگذاشت.»
گفتن سخن حق در همهى مسائل و در همهى عرصههاى زندگى، شعار او بود. از نبى اكرم(ص) در تأكيد بر پيوند على با حق و حق با على، چنين آمده است كه فرمود: «على مع الحق و الحق مع على: يدور معه حيثما دار».
بنابراين، اگر مىخواهيم در چارچوب اسلامى كه على(ع) بدان پايبند بود، شيعه و پيرو او باشيم، بايد همه جا در پى حق باشيم؛ چه در زندگى خصوصى، در درون خانههاى خود، و چه در زندگى عمومى در همهى جامعه، در هيچ زمينهاى قضاوت نكنيم و موضعى نگيريم مگر اينكه از حقانيت آن مطمئن شويم.
نبايد در تأييد ديدگاهها، دوستى و دشمنى مبنا باشد؛ بلكه بايد حق، مبناى پايبندى ما به ديدگاهها باشد؛ در نتيجه اگر دشمن ما سخن حق بگويد و حق با او باشد، بايد بگوئيم حق با او است و اگر دوست ما سخن باطل و دروغ بگويد، بايد رودرروى او بايستيم و در اين زمينه مخالف او باشيم. اين سفارش على ابن ابىطالب(ع) است، كه اگر بر اساس حق زيانى ببينيم در جاى ديگر از آن سود خواهيم برد.
برخى بر اين باورند كه حق، آنها را دچار زيان مىكند؛ اما واقعيت اين است كه حق به سود دنيا و آخرت آنان است.
اصل سوم:
«واعملا للاجر...»
انسان در هر كارى بايد بينديشد كه آيا اين كار اجر و مزدى نزد خدا دارد يا خير. خدا از انسان مسلمان مىخواهد كه همواره به خشنودى و پاداش خداوند سبحان بينديشد. خداوند نيز براى انسان نمىپسندد كه كارى را بيهوده يا براساس سليقهى خود انجام دهد.
انسان در هر موقعيتى كه كار مىكند تا براى خانوادهى خود غذا و وسائل زندگى فراهم كند، اگر اين عمل را به قصد قربت الى اللّه انجام دهد و براساس آن، در راه خدا حركت كند، خداوند كار او را عبادت محسوب خواهد كرد. وقتى هم كه به ديدن فرد مؤمنى از دوستان و نزديكان خود مىرود، اگر در اين بازديد و شاد كردن او خدا را در نظر بگيرد و قصد كند، اين عمل او عبادتى تلقى مىشود كه او را به خدا نزديك مىسازد.
اصل چهارم:
«كونا لظالم خصماً و للمظلوم عوناً»
«دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد».
اين اصل، جنبهى اجتماعى را در روابط مردم با يكديگر و جنبه سياسى را در روابط متقابل فرمانروا و فرمانبران در بر مىگيرد. مبناى كمك به كسى يا ايستادن در برابر او اين است كه فرد مورد حمايت مظلوم باشد و كسى كه در برابرش مىايستى ظالم .
از اين رو، انسان همواره ناگزير است كه در سطح زندگى اجتماعى، مشخص كند كه چه كسى ظالم است و چه كسى مظلوم؛ و اين تنها از راه دقت در رفتار و گفتار افراد ميسر است؛ نه اينكه ظالم و مظلوم را بر اساس شايعات يا سخنان غير موثق يا امور چند پهلو مشخص كنيم. ظالم را بايد با يقين و اطمينان مشخص كنيم تا زير پاى مان در برابر او استوار و محكم باشد، نه فرو ريخته و سست. همچنين وقتى مىخواهيم مظلوم را مشخص كنيم.
تعيين ظالم و مظلوم نبايد ناشى از هواى نفس، عاطفه، دوستى، قرابت و يا سليقه باشد. برخى همواره نزديكان خود را مظلوم و بيگانگان را ظالم مىپندارند. مظلوم و ظالم را نبايد از راه دوستى و دشمنى، نزديكى و دورى و حزبگرائى مشخص كنيم.
اصل پنجم:
«اوصيكما و جميع ولدى و من بلغه كتابى بتقوى اللّه و نظم امركم».
«شما و تمام فرزندانم و كسانى را كه سخنم بدانها برسد، به تقوا و نظم در امر سفارش مىكنم».
وقتى به وصيت امام على(ع) در آخرين روزهاى زندگى او گوش مىدهيم، خود را مخاطب آن مىيابيم؛ زيرا امام(ع) مىفرمايد هر كس اين نوشته را بشنود او را بدين امر وصيت مىكنم. آنان بايد مسؤوليت اجراى اين وصيت را در زندگى واقعى خود و مردم پيرامون خويش به عهده گيرند.
در زندگى، تقواى خداوند مبنا است؛ چون تقواى خدا؛ يعنى در نظر گفتن خدا در هر كار و انديشهاى. و هر چه بيشتر خدا را در نظر داشته باشيم، گامهاى خود را در زندگى بيشتر كنترل خواهيم كرد. امام على(ع) مىفرمود: «اوصيكم بتقوى اللّه و نظم امركم»
امام(ع) خطاب به مردم مىفرمود: بكوشيد امور، روابط و وضعيت خود را در مسائل مورد اختلاف و اتفاق سامان دهيد تا بتوانيد با آنچه مورد توافق يا اختلاف شماست آگاهانه مواجه شويد.
زير بناى سلامت هر جامعهاى اين است كه روابط آن بر اساس اصولى استوار باشد كه جامعه را در حركت افراد و روابط متقابل اعضاى آن سامان دهد.
ناهماهنگى مشكلى است كه مسلمانها در همه جوامع اسلامى همواره به آن دچار هستند؛ چون فردى عمل مىكنند، نه جمعى؛ به گونهاى كه هر دسته خود را همهكاره مىپندارد يا هر فردى تصور مىكند كه زندگى فقط حق اوست و كسى ديگر در كنار او حق حيات ندارد؛ و عرصه، عرصهى او است، نه كس ديگر.
اين مشكل در سطح افراد، طوايف، احزاب و مذاهب وجود دارد و هر يك مىخواهد ديگرى را بر اندازد؛ و به گونهاى عمل مىكند كه گوئى ديگرى وجود ندارد.
ما و امام على(ع)
در آنچه مردم پديد مىآورند، از شيوهى لباس پوشيدن، خوردن و آشاميدن و توليد گرما و سرما و شيوهى زندگى و ماهيت پيوندها و روابطى كه در آن عمل مىكنند، چيزهاى زيادى با گذشت زمان، دگرگون مىشود. اين چيزىست كه امام على(ع) بر آن تأكيد مىكرد آنگاه كه مىفرمود: «لا تُخلّقوا اولادكم باخلاقكم، فانهم خلقوا لزمان غير زمانكم»؛ «فرزندانتان را بر اساس اخلاق و رفتار خودتان تربيت نكنيد، چون آنان براى زمانى جز زمان شما آفريده شدهاند».
ضرورتى ندارد كه پدر، به فرزند خويش همهى عادتها، شيوهى كار و عمل خود را بياموزد؛ چون هر انسانى در لباس و خوراك شيوهى خاص خود را دارد؛ زيرا او در زمانى زندگى مىكند كه شيوهى خاصى را در زندگى مىطلبد؛ اما فرزند او در كلام و گفتوگو و روابط و زندگى به شيوهى متفاوتى نياز دارد. لازم نيست فرزندان در امور متغير زندگى به صورت پدرانشان باشند.
اما در اصول، مسئله فرق مىكند؛ اصول تغيير نمىكند و حرام خدا دگرگون نمىشود؛ زيرا ناشى از وضعيت محدود زمانى نيست تا با پيشرفت زمان، آن حالت و وضعيت پايان پذيرد؛ و همچنين، حلال [خدا] بر خاسته از وضع زمان خاص نيست تا با تغيير زمان، آن وضع نيز تغيير يابد.
امام على(ع) در نهج البلاغه مىفرمايد: «لا تكن عبد غيرك، فقد خلقك اللّه حرا»؛«بندهى غيرت نباش، كه تو را خدا آزاد آفريده است».
انسان بايد بر آزادى خويش كه امور ذاتى اوست تأكيد كند و پاى بفشارد و دربارهى آن در برابر هيچ كس كوتاه نيايد و آزادى خود را در برابر همه مردم حفظ كند؛ مگر در برابر كسانى كه خداوند خواسته است انسان در برابر ارادهى آنها از آزادى خود صرف نظر؛ چون ارادهى آنها برگرفته از ارادهى خداست.
كسى كه آزاد نيست، شيعه نيست؛ زيرا آزادى، ژرفاى خط على(ع) در زندگى سياسىست. انسان آزاد، شايستهى زندگى است.
وقتى امام على(ع) مىفرمود: «قيمة كل امرء مايحسنه»، اين سخن بدين معناست كه ارزش هر فردى به ميزان انديشه، دانش، آگاهى و فرهنگ او است.
امام على(ع) مىخواهد شيعهى او گروهى باشد كه در خط تكاملى، پابهپاى حركت و تحول علمى حركت كند، نه اينكه در آنچه مىخواهند بگيرند يا بياموزند، جاهلانى باشند ريزهخوار سفرههاى ديگران.
ارزش انسان به ميزان دانائى اوست؛ از اين رو شيعه، علم را نماد خود در تمام عرصههاى زندگى مىداند. اين مفهوم، در معناى تشيع نهفته است؛ چه تشيع، معنى اسلام را در خود دارد.
شيعه بودن يعنى انسان با نگرش به زندگى على و درك او از قرآن و پيامبر، به اسلام باور قلبى داشته باشد؛ و همراه على در مسير جهاد حركت كند.
از اين رو خط تشيع بايد مشخص شود تا تشيع در پذيرفتن يك فرد و طرد فرد ديگر خلاصه نشود؛ بلكه تشيع، پايبندى به روشى و طرد روش ديگر، و پذيرفتن خطى و طرد خط ديگر باشد. حركت انسان در دايرهى تشيع بايد به گونهاى باشد كه تمام زندگى را فراگيرد تا چهرهها و الگوها در تاريخ محدود نشوند. نبايد شيعهاى باشى كه در دل تاريخ و گذشتهها زندگى مىكند و نمىتواند تشيع را با حركت زمان حال سازگار نمايد.
وابستگى به على(ع) مسؤوليت است
وابستگى به على(ع) ايجاب مىكند كه صادق، امين و طرفدار حق و با حقطلبان باشيم؛ چون على(ع)، واژهاى نيست كه بر زبان برانيم؛ بلكه موضع و مكتب است كه بايد بدان پايبند باشيم و از آن پيروى كنيم.
بنابراين اگر مىخواهيم با على(ع) باشيم بايد مثل او با تمام باطل مبارزه و مقابله كنيم. على(ع) در برابر باطل در چهرهى كفر ايستاد و با همهى كافران جنگيد و نيز در برابر باطل در درون جامعه اسلامى ايستاد و با پيروان باطل، در انديشه، عمل و روش به رويارويى پرداخت.
على(ع) در برابر همه اينها ايستاد. اكنون، اين پرسش مطرح است كه ديدگاه ما در برابر قضايا يا اوضاع پيرامونمان چگونه بايد باشد؟
پرسش و پاسخ دربارهى امام على(ع)
على(ع) و اسلام
شيعه بودن امام على(ع) چگونه بود؟ مقصود از شيعه بودن، معناى مصطلح آن نيست؛ بلكه مقصود، فهم او از اسلام است در خطى كه او نماد آن است؟
فهم امام على(ع) از اين همه، همان چيزى بود كه در سخن خداوند متعال كه در شب هجرت بر رسول خدا فرو فرستاد آمده است: {و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة اللّه و اللّه رؤوف بالعباد}(بقره، 207.).
فهم و شناخت مسئله به اين صورت كه انسان خود را با خدا معامله كند، خدا در زندگى او همه چيز باشد؛ به گونهاى كه به پيامبر كه رسولخدا و پيام رسان اوست و به همهى مردم كه اوليا و دوستان خدا هستند، نزديك شود و از دشمنان خدا دورى جويد.
مسئله انسان، به عنوان مسلمان پايبند به خط على(ع)، مسأله شخصى و فرد خاص نباشد؛ بلكه مسئله او در زندگى اين بايد باشد كه خداوند از چه چيزى و چه كسى خشنود است و از چه چيز و چه كسى ناخرسند؛ اين مرز تشيّع است. آيا دوست داريد سخنى از يكى از ائمه(ع) دربارهى تشيّع بشنويد؟
امام محمّد باقر(ع) در حديثى مىفرمود:
«من كان وليّاً للّه فهو لنا ولى
و من كان عدو للّه فهو لنا عدو
و اللّه ما تنال ولايتنا الاّ بالورع».
«كسى كه دوستدار خداست، دوست ماست، و كسى كه دشمن خداست، دشمن ماست. سوگند به خدا، ولايت و سرپرستى ما، جز بر اساس تقوا به كسى نخواهد رسيد».
از اين روايت معناى حب [اهل بيت(ع)] را در مىيابيم. ما از حب و ولايت على و ائمه(ع) و انتظار قائم آل محمّد، سخن ميگوئيم و در اين زمينه شعر مىسرائيم و كتابها مىنويسيم، گوئى با اين كارها سهم خود را به على(ع) ادا كردهايم.
ما على(ع) را دوست داريم؛ در حالى كه هزاران معاويهى عصر حاضر را نيز دوست داريم. حسين(ع) را دوست داريم در حالى كه هزاران يزيد موجود در واقعيت سياست جهانى، منطقهاى و محلى را نيز دوست داريم. ائمه(ع) را دوست داريم؛ در حالى كه در خط سياسى، فرهنگى و اجتماعىاى عمل و حركت مىكنيم كه با خط سياسى، اجتماعى و فرهنگى اهلبيت(ع) تعارض دارد.
سيره امام(ع) و واقعيت امروز ما
چگونه مىتوان از زندگى امام على(ع) در واقعيت امروز ما، الهام گرفت؟
على(ع) در برابر انحراف موضع محكم و استوار داشت. در راه خدا سرزنشها بر او اثر نمىگذاشت؛ به گونهاى عمل و حركت مىكرد كه قدرتمند گردن فراز نزد او ضعيف و خوار باشد تا حق را از او بستاند و ناتوان خوار، نزد او قدرتمند و عزيز باشد تا حق او را بگيرد.
كدام يك از ما وارد اين مقايسه فكرى مىشويم كه من كجا و على(ع) كجا؟ خطى كه من در آن حركت مىكنم چه نسبتى دارد با خطى كه على(ع) در آن حركت مىكرد؟
ما در مصيبت اهل بيت(ع) سوگوارى مىكنيم؛ اما نمىكوشيم درك كنيم كه در زندگى امروز ما چه كسى مصيبتى مشابه مصيبت على(ع) را مىآفريند و چه كسانى به آنها پايبنداند. چه بسا ابن ملجمهائى كه ما به علت عاطفهى خانوادگى، يا حزبى يا ملّى يا ميهنى از او طرفدارى مىكنيم.
مشكل ما اين است كه در تاريخ به اشخاص به عنوان اشخاص جمود مىكنيم و آنها را الگوها و نمادهايى راهى كه در آن حركت مىكنند محسوب نمىكنيم.
ما و فتنهها
امام على(ع) در مقطعى حساس و تنش آلود مىزيست؛ از اين رو در زمينههاى مختلف از درسهاى زيادى سرشار است. به نظر جناب عالى چگونه مىتوان به بررسى زندگى امام على(ع) پرداخت تا از دادهها و دستارودهاى آن در فضاهاى پيچيدهاى كه امروز جهان اسلام در آن بسر مىبرد استفاده كنيم؟
سخن گفتن دربارهى على(ع) براى كسانى كه به افقهاى بلند است گشودهاند سخن گفتن از زندگىست. از اين رو، ما مىخواهيم در قضايا و امور زنده خود با او زندگى كنيم؛ چون مسئله، مسئلهى پژوهش آكادميك نيست كه بخواهى در فلسفه و... تعمّق و غور كنى؛ بلكه مسئله، اين است كه وقتى مىخواهيم به سراغ تاريخ برويم، بايد در كل اين تاريخ مسايل خود را بيابيم.
ما مىخواهيم در همهى درگيرىهاى زندگى خود، با على زندگى كنيم. ما در جهانى پر تنش زندگى مىكنيم؛ و تنش، مشكلات، نزاعها، اختلافات و برخوردهاى زيادى را بر ما تحميل مىكند. آيا در برابر تنشهايى كه سر شما را به درد مىآورد و بر قلب شما سنگينى مىكند و احيانا سر شما را به باد مىدهد و شما را به بند مىكشاند، مىايستى؟ يا در جريان اين مبارزه و تنش مىخواهى انسانى بى طرف باشى كه از صحنهى مبارزه فاصله مىگيرد تا در كنار اين و آن قرار نگيرد و به اين فضا و آن فضا وارد نگردد؟ يا مىكوشى جزئى از مبارزه باشى؟ يا محتواى آن را از لحاظ ماهيت و ارتباط با زندگى، سرنوشت و آينده بررسى مىكنى؟ بايد پيش از هر گونه موضع گيرى بى طرفانه يا مثبت يا منفى، محتواى مبارزه را برسى كنيم.
در اينباره سخنىست از امام على(ع) كه چه بسا برخى آن را بد مىفهمند: «كن فى الفتنة كإبن اللّبون لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب»؛ «در فتنهها، چون شتر بچهاى باش كه نه پشتى براى سوارى و نه شيرى براى دوشيدن دارد».
ابن لبون، بچه شتر نرينه است كه نه پشت آن توان سوارى دارد و نه پستانى كه شير او را بدوشند. مثل اين بچه شتر باش. به كسى اجازه نده كه از شما پلى براى رسيدن خود بسازد و يا از نيروهاى شما بهره جويد و با استفاده از نيروهاى شما شرى بيافريند.
برخى، از فتنه، مبارزه را مىفهمند؛ اينكه مردم به كشتن يكديگر بپردازند و دچار اختلاف شوند؛ بنابراين در جامعه بسيارى، بى طرفاند و از صحنه، دورى مىجويند.
اما به نظر ما فتنه، حركتى است كه مىخواهد تو را به بازى بگيرد و وارد سر گردانىها و موضعگيرىهائى بكند كه اكنون نقشى در آن ندارى. فتنه را به موقعيتى محدود مىشود كه در آن حق و باطل باز شناخته نشوند و يا موقعيتى كه در آن دو گروه باطل با هم نزاع كنند. امام على(ع) از چگونگى پيدايش فتنه سخن گفته است: «انما بدء وقوع الفتن: اهواء تتّبع و احكام تبتدع.
يُخالف فيها كتاب اللّه و يتولّى عليها رجال على غير دين اللّه.
فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين و لو انّ الحق خلص من لبس الباطل لا نقطعت عند السن المعاندين.
ولكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان، فهناك يستولى الشيطان على اوليائه و ينجو الذين سبقت لهم من اللّه الحُسنى».
«همانا آغاز فتنهها، هواهاى پيروى شده و احكام اختراع شده است، كه در آن با كتاب خدا مخالفت مىشود و مردانى بر اساس غيردين خدا سلطه پيدا مىكنند».
«اگر باطل با حق آميخته نشود، بيمى بر مردم نخواهد بود»
«و اگر حق از پوشش باطل پاك گردد، زبان مخالفان كوتاه شود»
«اما با گرفته شدن بخشى از حق و بخشى از باطل، و مخلوط كردن آنها با هم، شيطان بر دوستان خود پيروز مىگردد. و كسانى كه خدا به آنان نعمت هدايت داده است، نجات مىيابند».
فتنه عبارت است از مسئله يا انديشهاى كه برخى از نشانههاى حق را نشان مىدهد و محتواى باطل را پنهان مىكند و به گونه عمل مىنمايد كه تو آن را حق مىپندارى؛ اما در واقع حق نيست.
در سخن ديگرى از امام (ع) مىخوانيم:
«انّ الفتن اذا اقبلت شبّهت و اذا ادبرت نبّهت، ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات، يحمن حوم الرياح، يصبن بلدا و يخطئن بلدا»؛«همانا وقتى فتنه روى كند، شبههها و شرها به هم آميخته مىشوند؛ و زمانى كه پشت كنند، موجب بيدارى و توجه مىشوند. فتنهها وقتى روى مىآورند، ناشناختهاند؛ ولى وقتى پشت مىكنند، شناخته مىشوند. فتنهها چون طوفانهاى سهمگين هستند كه به گرد خود مى گردند، به كشورهايى صدمه مىزنند؛ ولى در كشورهايى هم به خطا مىروند».
مسئله اين است
امام(ع) مىخواست بر اين نكته تأكيد كند كه وقتى صحنه، براى شما روشن نيست، وارد آن نشويد؛ اما بكوشيد آن را بفهميد و بشناسيد. «كن فى الفتنة كابن اللبون لاظهر فيركب و لاضرع فيحلب» [اين حديث] از وارد شدن نسنجيده در فتنهها، باز مىدارد؛ اما بررسى وارزيابى آن مسؤوليت شماست؛ چون نمىتوانى در برابر رخدادهاى زندگى بى طرف باشى؛ زيرا اين رخدادها تنها به افراد درگير ارتباط ندارد، و تمام واقعيت را در بر مىگيرد [و بر آن اثر مىگذارد.]؛ از اين رو، بايد فتنه را بررسى كنى تا روشن شود كه اگر دو گروه باطل درگيراند و شما نقشى در حذف يكى از آنان ندارى، نبايد وارد معركه شوى و در كنار يكى از آنها قرارگيرى؛ اما بايد ارزيابى كنى كه نقش شما در برابر اين دو گروه باطل چيست؟ چه اين دو گروه در كشور شما باشد يا در منطقه شما يا در همهى جهان.
برخى مىگويند سياست از آرمانها جداست. آيا مىخواهى ما را وارد جزئيات عينى كنى؟ اما فرق است بين زندگى در رؤياها و آرمانهاى انتزاعى و زندگى واقعى پيوسته با حيات فرهنگى، سياسى، اقتصادى و امنيتى.
وقتى مسئله، مسئلهى انسانيت است كه مىطلبد در هر موقعيتى با آن همراه باشى، در اين زمينه نبايد بر مصيبت اشك بريزى؛ چون مصيبت شما را با جزئيات زندگى واقعى رو به رو مىسازد؛ بنابراين اگر در برابر مصيبت كوچك روحيهى خود را از دست بدهى، مصيبت بزرگ تو را از پا در خواهد آورد.
برخى مىكوشند تا قضاياى بزرگ را ناديده بگيرند و با سخن گفتن از جزئيات مصيبتهايى كه مصائب بزرگ آنها را پديد آوردهاند، از ضرورت پرهيز از تنش و مبارزه، صحبت مىكنند؛ در حالى كه مبارزه وظيفه شماست.
بى طرفى بين حق و باطل معنا ندارد
على(ع) نمىخواست انسان، در نبرد حق و باطل، بى طرف باشد و كسانى كه بين حق و باطل بىطرفى مىگزينند، به انسانيت خود و به زندگى خيانت مىكنند. او از كسانى سخن مىگفت كه از صحنه، دورى مىگزينند تا آسيـبى به ايشان نرسد. امام(ع) خطاب به كسانى صحبت مىكند كه از شركت در جنگهاى او دورى جستند: «ان سعيد و عبداللّه لم ينصرا الحق و لم يخذلا الباطل»؛ «سعيد و عبدالله حق را يارى نكردند و باطل را تنها نگذاشتند».
آنان، حق را يارى نكردند؛ چون توان خويش را در يارى حق به كار نبردند و از يارى باطل دست بر نداشتند؛ زيرا وقتى توان خود را از يارى حق دريغ كردند، نيروى حق را تضعيف نمودند. باطل قوت خود را تنها از پيروان خود نمىگيرد؛ بلكه از بىطرفانى كه به حق ايمان دارند؛ اما از زير بار مسؤوليت شانه خالى مىكنند نيز مىگيرد. اين همان چيزى است كه ما آن را «اكثريت خاموش» مىناميم.
امام(ع) دربارهى پيامدهاى اين نگرشهاى بىطرفانه با ما سخن مىگويد: «ايها الناس لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق، و لم تهنوا عن توهين الباطل، لم يطمع فيكم من ليس مثلكم، و لم يقو من قوى عليكم».
«لكنكم تهتم متاه بنى إسرائيل، ولعمرى ليُضعّفن لكم التيه من بعدى أضعافا، بما خلّفتم الحق وراء ظهوركم، و قطعتم الأدنى، و وصلتم الابعد».
«اى مردمان، اگر در يارى حق و تضعيف باطل كوتاهى نكنيد، غير شما به فكر تجاوز و زور گويى بر شمانخواهند بود؛ اما شما در پى امور ناچيزى مىرويد و به آنها اهميت مىدهيد كه بنىاسرائيل در پى آنها رفتند، و اهميت دادند و سوگند به جانم كه پس از من، سرگردانى و نابسامانى براى شما دو چندان خواهد شد، به سبب اين كه از حق پيروى نكرديد و آن را پشت سرتان انداختيد و با نزديكان قطع رابطه و با بيگانگان (دورترينها) وصلت برقرار كرديد».
مسئله اين است كه بيشتر شكستهاى ما در همهى صحنهها، شكستهايىست كه از طرف بىطرفها به ما مىرسد، نه از طرف كسانى كه با ما مبارزه مىكنند.
شكست ما در همهى تاريخ جديد، در هر نبردى كه با استكبار جهانى و صهيونيزم بين الملل و يا هر اردوگاه ديگرى در جاهاى مختلف داشتهايم، ناشى از قدرت مطلق آنها يا ضعف مطلق ما نبوده است. مسئله اين است كه آن جا نيروى بزرگ فعال وجود دارد و اين جا نيروى بى طرف راكد. نمىگويم همهى قدرت ديگران، از ضعف ماست؛ اما بخش عمدهاى از آن، چنين است.
مسئلهاى كه انسانيت ما را در همه قضاياى مبارزه در زندگى به چالش مىخواند، ايفاى نقش خود در حركت انسانيت است. انسانى كه در هيچ يك از پايگاهها و موقعيتهاى مبارزه كه نشان دهندهى قضاياى بزرگ در زندگىست شركت نمىكند، مردهاىست كه نفس مىكشد و راه مىرود؛ چون مرگ انسان به اين نيست كه بدن او بميرد؛ بلكه به اين است كه نقشى در زندگى نداشته باشد و خيرى به زندگى نرساند؛ اين چيزىست كه بايد بدان بينديشيم.
از امام موسى كاظم(ع) وارد شده كه:
«ابلغ خيرا و قل خيرا و لاتكن إمّعة فانّ رسول اللّه نهى أن يكون المرء إمّعة، قالوا: و ما الإمّعة؟
قال: أن تقول أنا مع الناس و أنا كواحد من الناس، إنما هما نجدان نجد خير و نجد شرّ، فلايكن نجد الشرّ أحبّ إليكم من نجد الخير».
«خير را ابلاغ و بر زبان آور و به ديگران بگو، و «امعه» نباش، همانا رسول خدا نهى فرمود از اين كه مرد «امعه» باشد؛
گفتند: «امعه» چيست؟
فرمود: اين كه بگويى من با همهام، و مانند يكى از آنان، (دوست و دشمن، خوب و بد برايم يكى است). و همانا راه دو تاست: راه خير و راه شر؛ پس نبايد نزد شما راه شر، محبوبتر از راه خير، باشد».
مردى نزد على(ع) آمد و گفت:
«اترانى أظن أن أصحاب الجمل كانوا على ضلالة و إننا على حق؟
قال: يا هذا - أو يا حارث- إنك نظرت تحتك ولم تنظر إلى فوقك فحرت، إنك لم تعرف الحق فتعرف من أتاه، ولم تعرف الباطل فتعرف من أتاه. اعرف الحق تعرف أهله، و اعرف الباطل تعرف أهله».
«آيا از من انتظار دارى كه اصحاب جمل را گمراه و خودمان را برحق بپندارم؟
امام فرمود: اى فلانى - يا اى حارث - تو كوتاهبين شدهاى و تنها پيش پاى خود را ديدهاى، پس دچار حيرت گشتهاى. تو حق را نشناختهاى تا طرفدار آن را بشناسى و باطل را نشناختهاى تا طرفدار آن را بشناسى، حق را بشناس تا پيرو آن را بشناسى و باطل را بشناس تا پيرو آن را بشناسى.»
روش، محتوا، انديشه و مسئله، همين است كه به كسى نگاه نكن. حق با نگريستن در چهرهى مردان شناخته نمىشود، مگر مردانى كه از راه عصمت، مجسّمهى حقاند.